جشن تولد يكسالگيم
آخ چه روز قشنگي بود پنجشنبه سوم شهريور ماه سال نود ...
مي دونيد چرا؟ چون مصادف بود با اولين سالروزي كه من با فرشته هاي آسموني خداحافظي كردم و اومدم به دنياي شماها ...
روز تولد يكسالگيم بود، درست مثل سال گذشته بارون باريد، خيلي قشنگ بود، انگار همه چيز دوباره مثل سال قبل داشت تكرار ميشد ...
مامان و مامان جونم برام يه جشن تولد مختصر و قشنگ برگزار كردن، آخه اين روزا بابا خيلي سرش شلوغه و گرفتاره، جشن خونه آقا جونم بود، خاله ها و دايي هام بودن ... اون كارتي كه عكسش بالاست هم خاله نرگس برام خيلي تند تند توي فرصت كم درست كرده، دستش درد نكنه ...
آبجي نيكا حسابي مجلس رو گرم كرد، تيپشم خيلي باحال بود، منم تيپ زده بودما ... ولي شيطوني كردم و بعدازظهر نخوابيدم، اين بود كه دم افطار خوابم برد ولي خوب يك ساعت بعدش بيدار شدم و با آبجي نيكا رقصيديم و شكلات خورديم و عكس گرفتيم و كيف كرديم ... آبجي نيكا مي دويد دنبالم كه كلاه تولد بذاره سرم، راستي دو تا سه چرخه گيرم اومد، مامان و بابام يكي برام خريده بودن، خاله معصومه هم يكي ... نمي دونم شايد يكيش رو عوض كنن ... آخه من چه جوري هر دوشو با هم سوار شم؟!
تازه دستم رو هم چند روز پيش با اتو سوزوندم، آخه همش مي ديدم مامانم با اين اتو مي كشه به لباساي خودش و بابام، گفتم منم دست به كار شم بكشم به لباساي خودم ببينم چي جوري ميشه خوب ... ولي حالا مي دونم كه چي جوري مي شه ...
توي جشن تولدم شمع فوت كردم و نا ناي كردم، به روش خودم هم كل زدم، كلي كادو بهم هديه دادن، آبجي نيكا هم برام كلي اسمارتيس آورد، منم دو تا كلاه تولد دادم بهش براي خودش ... يه تلفن هم بهم كادو داده كه هر وقت دلم تنگ شد بهش زنگ بزنم ...
ايمانه روي سرمون برف شادي ريخت ولي آبجي نيكا دوست نداشت
تولدم مبارك باشه، يعني كي دوباره برام جشن تولد مي گيرن؟!