چه زود گذشت
الهی فدات بشم من که یک ساله هیچی برات ننوشتم خاله جون ...
اینقدر که جیگر و خوردنی شدی این مدت نمیدونم چی بگم، ببخشید که اینهمه مدت هیچی برات ننوشتم گلم، هنوزم ریزه و میزه و خوردنی هستی اما وقتی صحبت می کنی و می خندی آدم دلش میخواد گازت بگیره ...
عکس روز تولدت، من نتونستم عکسای زیاد و خوبی بگیرم، چون هم تو و هم نیکا خسته شده بودید و همکاری نمیکردید، شاید خاله نرگس عکسای بهتری گرفته باشه ...
راستی جشن روز تولدت رو درست شب همون روزی گرفتیم که از مشهد برگشتی، آره دیگه آخه عید فطر امسال مشهد بودی و این اولین سفرت بود که با بابایی و مامانی و مامان جون همراه بودی و خیلی هم دختر خوبی بودی توی سفر، چون با اتوبوس و یهویی رفته بودید همش نگران بودیم جا و مکان مناسبی پیدا نکنید که خدا رو شکر همه چیز به خوبی فراهم شده بود، زیارتت قبول باشه خوشگلم ...
اینم دو تا عکس از روز دختر که به شما و نیکا حسابی خوش گذشت، به خصوص که دایی امیر گل هم اومده بود مرخصی و جا داشت که دور هم جشن بگیریم و شاد باشیم ...
سه تا شمع به افتخار دخترای نازمون یاسمن و نیکا و باران ...
دو تا دختر ملوس اینجا "نشیدن" (نشستن به زبون باران) منتظرن شمعها رو برای بار دهم فوت کنن ...
سعی می کنم از این به بعد بیشتر بنویسم برات نازگلم ...